Impression:Sunrise, Claude Monet,1873

آب و آفتاب






حقيقتا صميمانه عميقا
معلم اول
داستان داستانها
در جستجوی قطعه گمشده
يار مهربان
آقای روزنامه‌نگار
پرنده بهشتی
فرشته آوازخوان
عشق چيست
دنيای پرده‌های رنگی




The Lark In The Clear Air
Elemental-Loreena McKennitt

Tuesday, October 16, 2007

وقتی به دنیا می آیی در گوش تو اذان می گویند و وقتی از دنیا می روی بر تو نماز می خوانند ...
پس بدان قدر عمری را که به قدر فاصله اذانی تا نمازیست

از یک شاعر هندی


Sunday, October 14, 2007

پائیزیه سه



راستی یک برگ کوچک تنها
که تازه از درخت جدا شده
کجا را دارد که برود؟



Saturday, October 13, 2007

پائیزیه دو



نگهبان پارک با صدای بلند می گفت
آقا
خانم
مواظب باشید رنگی نشوید
پاییز است


Friday, October 12, 2007



پائیزیه یک

فرشته های کوچک آسمانی
بر صورتم بوسه می زنند
باران


Saturday, April 02, 2005



هانس کریستین آندرسن

زندگی به تنهائی کافی نیست ... درخشش آفتاب هم لازم است، و آزادی و چند شاخه گل نیز.



آقای هانس کریستین آندرسن عزیز سلام
حالتان خوب است؟
حتماً می دانید امسال به خاطر سالگرد شما همه به یادتان هستند.
من هم یاد روزهای بچگی و قصه های شیرین شما افتاده ام.
دخترک کبریت فروش ، جوجه اردک زشت ، بلبل و...
کاش می شد امسال یک سری هم به ما و دنیای پرهیاهوی ما بزنید.
راستش فکر می کنم ما حالا خیلی بیشتر به قصه های شما احتیاج داریم.
البته دوست ندارم ناراحتتان کنم ولی می دانید...با این که دنیا خیلی پیشرفت کرده ولی خیلی از بچه های کوچک هنوز مثل دخترک کبریت فروش از سرما یخ می زنند
کاش بودید و قصه شان را می نوشتید.
خیلی از بچه ها درست مثل جوجه اردک زشت از تبعیض و بی عدالتی رنج می برند
کاش بودید و با قصه هایتان به آینده امیدوارشان می کردید.
آقای هانس کریستین آندرسن عزیز
چشم و گوشمان پر از چیزهای مصنوعی شده
کاش بودید و زیبایی آواز یک پرنده را به یادمان می آوردید.
آقای هانس کریستین آندرسن عزیز
خواهش می کنم به ما سر بزنید.
این یک دعوت صادقانه و از صمیم قلب است
ما واقعاً به کسی احتیاج داریم که ارزشهای انسانی را به خاطرمان بیاورد و از اهمیت آفتاب ، آزادی و چند شاخه گل برایمان سخن بگوید.


Friday, March 25, 2005

فلانری اوکانر



" فقط با نوشتن است که می‌توانم به درک درستی از خودم برسم."

فلانری اوکانر بیست ساله به شوق نوشتن فاصله هزار کیلومتری جورجیا تا آیووا را طی کرده بود تا شاید در کارگاه نویسندگان دانشگاه آیووا که آوازه‌اش همه جا پیچیده بود راه یابد. در زد و وارد شد و در برابر رئیس کارگاه نویسندگان قرار گرفت.
آیا او را بین خودشان می‌پذیرفتند؟
رئیس کارگاه نویسندگان بعدها درباره او گفت : آنچه فلانری اوکانر بر روی کاغذ می‌آورد زنده، دلپذیر و قاطع بود، درست مثل خود او و داستانهایش سرشار بود از بینشی عمیق و موشکافانه، او اراده‌ای راسخ برای نویسنده شدن داشت.
او را پذیرفتند و این آغاز شکوفائی فلانری اوکانر بود.
با همان اولین آثارش نظرها را جلب کرد و جوایز ادبی را نصیب خود ساخت. نویسنده‌ای متولد شده بود... هیچکس کوچکترین شکی نداشت.

اما سرنوشت خوابهای دیگری برای او دیده بود...


" حقیقت حقیقت است و عوض نمی‌شود اگر زمانی نتوانیم از عهده درکش بر‌آئیم."

در دسامبر ۱۹۵۰ فلانری اوکانر بیست و پنج ساله با حمله بیماری لوپوس در بیمارستان بستری شد؛ لوپوس یعنی گرگ، بیماری لاعلاجی که تقریباً تمام اعضای بدن را مبتلا می‌کند و از کار می‌اندازد و این گرگ از آن به بعد سایه به سایه همراه و در کمین او بود.
زندگی فلانری اوکانر تبدیل شد به یک مبارزه دائمی با این گرگ ، بستری شدنهای مکرر، درمانهای آزمایشی، داروهائی که گاه عوارضشان مشکل‌سازتر از بیماری اصلی بود...
فلانری اوکانر پانزده ساله بود که پدرش را در اثر همین بیماری لوپوس از دست داده بود و حالا به خوبی می‌دانست که فرصت زیادی در اختیار ندارد، اما با گستاخی چشم در چشم گرگ دوخت و به نوشتن ادامه داد... چهارده سال تمام.


" گرگ دارد از درون مرا می‌درد." ( چهار هفته قبل از مرگ )

فلانری اوکانر کار روی آخرین مجموعه داستانش را تکمیل کرده بود که دوباره گرفتار حمله لوپوس شد و حالش رو به وخامت رفت. در بیمارستان دستنوشته‌هایش را زیر بالشش پنهان می‌کرد تا از نوشتن منعش نکنند... چند روز بعد مرد.
اسم آخرین کتابش بود : هر چیزی که آغاز می‌شود روزی به پایان می‌رسد، اما او خود با مرگ به پایان نرسید. داستانهایش سه جایزه اوهنری را نصیب او ساخت و بعدها دستمایه ساخت هفت فیلم شد و هشت سال بعد از مرگ جایزه ملی کتاب آمریکا به مجموعه آثارش تعلق گرفت.
او مبارزه را با پیروزی به پایان رسانده بود.

امروز بیست و پنجم مارس زادروز فلانری اوکانر است.



Sunday, March 20, 2005

Odilon Redon

در زدند
کسی پشت در این گلدان پرگل را گذاشته بود
نگاه که کردم کنار هر دری گلدان گلی بود
و در دوردست کالسکه‌ای غرق در گل که با شتاب می‌رفت
تا آمدن بهار را به همه مژده دهد

برگشتم و گلدان را پشت پنجره‌ام گذاشتم



Friday, March 05, 2004



تو قامت بلند تمنائی ای درخت
همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالائی ای درخت

دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار
زيبائی ای درخت

سياوش كسرائی


Wednesday, December 10, 2003

روزنامه شرق ۱۹ آذر : چهل بی‌خانمان و كارتن‌خواب كه نتوانستند سرمای برخاسته از ريزش برف و باران چند روز گذشته تهران را تحمل كنند شبانگاهان دوشنبه (۱۷ آذر ۸۲) در گوشه و كنار پايتخت جان باختند. بهروز هنرمند، بازپرس شعبه چهارم دادسرای امور جنايی تهران و كشيك قتل ضمن دستور انتقال جسد اين افراد به بهشت زهرا و پزشكی قانونی و ابراز تاسف از اين واقعه گفت: ۴۰ مرد ۱۳ تا ۵۰ ساله بر اثر سرما در خيابانها جان باختند.


بهرام بيضايی : مهمترين پرسش من بی‌عدالتی محض در جامعه ماست، از زمانی که اين جامعه را شناختم مطلقا غرق در بی‌عدالتی است. ( روزنامه شرق ۱۹ آذر)


Sunday, November 23, 2003



بدان که عشق از کيفيات کامله است و آنگاه که در وجود عاشق شکل بندد هيچ نقصانی در او باقی نگذارد و او را يکسره از پاره‌های خاکی پاک کند آنسان که جز آن پاره الهی که در او به وديعت نهاده‌اند باقی نماند...
و بدان که عشق نيست مگر شوق و جذبه آن پاره‌های الهی به سوی هم.

از یک رساله خطی درباره عشق


Friday, October 31, 2003

چند وقت پيش تو باغ ارم شيراز روی نيمکتی نشسته بودم که سنگريزه رنگارنگی نظرم رو جلب کرد. اين نوشته رو به اون سنگريزه زيبا تقديم می‌کنم.


چه خيره‌ کننده است زيبائيت خرده ‌سنگ!
خم می‌شوم و برمی‌دارمش
لباسی به تن کرده با راه‌ راه ارغوانی و نارنجی
برای که خود را چنين آراسته‌ای؟
هيچ می‌دانی از زيباترين سنگهای قيمتی زيباتری؟
هيچ می‌دانی اگر چشم حريص جواهرفروشی به تو بيفتد بر حلقه‌ای يا گردن‌آويزی به بندت می‌کشد؟
خرده ‌سنگ در کف دستم می‌لرزد... بيقرار است...
ناگهان تابش نوری افق دور را روشن می‌کند
وستاره‌ای پديدار می‌شود
خرده سنگ رنگ می‌بازد و بيتابی می‌کند
پرتو نوری از ستاره فرود می‌آيد
بی ‌اختیار چشمانم را می‌بندم
سوزشی در دستم می‌پيچد
چشم که باز می‌کنم
نشانی از خرده سنگ نیست
دو ستاره در افق دور از نظر محو می شوند

اسم اين متن هست: "ستاره و سنگريزه"


چرا اينجوری نگام می‌کنين؟


چرا اينجوری نگام می‌کنين؟... من معصومه‌رو خيلی دوست دارم... حالا هم مجبورم که اين کارو می‌کنم وگرنه دلم اصلا راضی نيست... باور کنين!

***
الآن نزديک دو سال از اون روز می‌گذره ... ولی به‌اش که فکر می‌کنم انگار همين ديروز بود. همه‌مون دست و پامونو گم کرده بوديم و نمی‌دونستيم چيکار کنيم. معصومه يه‌دفعه غيبش زده بود.
بابا و مامان که مدتها بود با هم حرف نمی‌زدن شروع کردن به حرف زدن و البته سرزنش کردن هم... با همديگه همه‌جارو دنبالش گشتيم، به همه‌جا زنگ زديم، حتی روز بعدش تو روزنامه‌ها آگهی داديم... ولی معصومه پيدا نشد.انگار واقعا آب شده بود رفته تو زمين.

***
من معصومه رو دوست داشتم...فکر می‌کنم اونم منو دوست داشت. البته خونه ما از اون خونه‌هائی که کانون محبتن و اين حرفا نبود ... حالا هم نيست ... ولی خب خيلی از خونواده‌ها اينطورين. تو خونه ما معمولا هر کی سرش به کار خودش گرم بود و کاری به کار بقيه نداشت. بابا اغلب به حساب کتابای شرکت می‌رسيد و وقتشو با جمع و تفريق عددای کوچيک و بزرگ پر می‌کرد. مامان هم بيشتر وقتا نشسته بود جلوی آينه و به خودش می‌رسيد. اين بود که معمولا خونه آروم بود... اما خب نه هميشه.
دعواهای بابا و مامان تو فاميل و محل زبونزد بود. اونا تقريبا تو هيچ موضوعی با هم تفاهم نداشتن و هر چند وقت يه بار يه دعوای حسابی به پا می‌کردن. تو خونه ما هيچ‌وقت برای دعوا سوژه کم نمی‌اومد.
وقتی بابا و مامان داد و فرياد می‌کردن معصومه سر جای هميشگيش کنار بخاری می‌نشست و با چشمای بهت‌زده نگاشون می‌کرد... بعد کم‌کم شروع می‌کرد به لرزيدن و گريه کردن و وقتی صورتش خيس اشک می شد با گوشه شالش که خودش بافته بود و هميشه خدا دور گردنش بود، اشکاشو پاک می کرد.

اما رابطه من و معصومه خوب بود.نه اين که با هم دعوا نکرده باشيم، چرا، همه خواهر و برادرا با هم دعوا می‌کنن... حتی يادمه چند بار کتکش هم زده‌م، ولی خب بعد سعی می‌کردم يه‌جوری از دلش دربيارم... نمی‌تونستم دلخوريشو تحمل کنم.

معصومه هر وقت فرصت پيدا می‌کرد کتاب می‌خوند... همونجا کنار بخاری می‌نشست و غرق خوندن می‌شد، هميشه هم فقط يه کتاب دستش بود، يه کتاب داستان بچه‌ها که اسمش بود شازده کوچولو.
يه بار سربه سرش گذاشتم و گفتم نکنه عاشق اين شاهزاده تو قصه شدی دختر! وقتی سرشو بلند کرد برق عجيبی تو چشماش بود ، يه لحظه به نظرم اومد به جای چشم دو تا الماس درشت تو صورتشه ،ولی طولی نکشيد که اون برق عجيب محو شد و جاشو به همون نگاه غمگين هميشگی داد.

بعضی وقتا چيز هم می‌نوشت... شعر و از اين چيزا... ولی به کسی نشون نمی‌داد. يه بار يکی از شعراشو تصادفی پيدا کردم و خوندم. همه شعر درباره شالی بود که دنباله‌ش توی باد می رقصيد... همين... باور کنين همه شعر در باره يه شال بود، فقط يه شال...می‌دونم که به نظرتون عجيبه، به نظر منم خيلی عجيب و بی‌معنی اومد که کسی بياد در باره يه شال شعر بگه... اونم وقتی اينقدر موضوعای مهم تو دنيا هست... بگذريم...

اونروز وقتی جاش کنار بخاری خالی بود فهميديم نيست و وقتی يه مدت گذشت و خبری ازش نشد فهميديم گم شده... همه جارو دنبالش گشتيم ... همه جارو ... ولی پيدا نشد.
خيلی براش ناراحت شديم... گريه هم کرديم...ولی چه فايده!
معصومه پيدا نشد و ما هم هيچ کاری نتونستيم بکنيم.
يه مدت بعد زندگی عاديمونو از سر گرفتيم.

***
از گم شدن معصومه دو سالی می‌گذشت. داشتيم اسباب‌کشی می‌کرديم که از اون خونه بريم. موقع جمع کردن خرت و پرتا کتاب داستان مورد علاقه معصومه ، شازده کوچولو از يه گوشه‌ای بيرون اومد... من زياد کتاب دوست ندارم ولی اون لحظه حس عجيبی به‌ام دست داد... با ديدن کتاب ياد معصومه افتادم و فهميدم که چقدر دلم براش تنگ شده و اون کتاب يه دفعه برام خيلی مهم شد...
برداشتم و بازش کردم و... باور نمی‌کنين ... بلافاصله خشکم زد ... از توی کتاب صداهای مبهمی به گوش می رسيد... يه کم بيشتر گوش کردم .انگار صدای حرف زدن دو نفر بود. يکی از صداها شبيه صدای معصومه بود ولی مطمئن نبودم . کتابو تند تند ورق زدم... صدا رفته رفته واضح‌تر می شد. تشخيصم درست بود . چند صفحه جلوتر پيداش کردم ... خودش بود . کنار يه نفر واستاده بود و با هم حرف می‌زدن... قيافه‌ش فرق کرده بود ... با اين که معلوم بود دو سالی بزرگتر شده ولی صورتش شادابتر شده بود... لباساشو عوض کرده بود اما اون شال هنوز به گردنش بود...نمی‌دونين يه جور قشنگی واستاده بود که آدم دلش می‌خواست همينطور واسته و نگاش کنه... اول منو نديد ... همينجور که محو تماشاش بودم يه دفعه متوجهم شد. اونم اول تعجب کرد ولی بعد با خنده گفت: سلام... صداش اون خش قبلی رو نداشت و خيلی شاد و شفاف بود. اونی هم که کنارش بود و حدس می‌زدم شازده کوچولو باشه گفت سلام... آرامش عجيبی تو نگاه و صداش بود...چيزی که بيشتر از همه نظر آدمو جلب می‌کرد موهاش بود که انگار از رشته‌های طلا بافته شده بود.اونم مثل معصومه يه شال دور گردنش بود.
به معصومه گفتم : تو همه اين مدت اينجا بودی؟ می‌دونی چقدر نگرانت شديم؟
فقط نگام کرد... يه جوری که طاقت نياوردم و سرمو انداختم پائين.
يه کم بعد پرسيد همه خوبن؟
آره... نمی‌خوای برگردی؟
نگاهی به شازده کوچولو کرد و گفت: آدم چه می دونه! ... شايد يه روزی برگشتم...
بعد گفت من ديگه بايد برم و خداحافظی کرد و رفت... شازده کوچولو هم دستی تکون داد و باهاش رفت.
همينطور که پا به پای هم می رفتن دنباله شالهاشون تو باد می رقصيد...

***
چرا اينجوری نگام می‌کنين؟... ببينين! من فکر نمی‌کنم بتونين نظير اين کتابو جای ديگه پيدا کنين...مطمئن باشين قيمتی که گفتم منصفانه‌ست...ضرر نمی ‌کنين... مطمئن باشين.


Tuesday, October 28, 2003

شبی با  زاهدان  داخل شدم  در حلقه  ذکری

همه   قهار  می‌گفتند   و  من   غفار می‌گفتم

از شاعر سبک هندی - نعمت‌خان عالی


Wednesday, October 22, 2003

The Virgin in Prayer by Sassoferrato

انسانی که درست دعا می‌کند به خدا گوش فرا می‌دهد؛ انسانی که نادرست دعا می‌کند می‌خواهد خدا به او گوش دهد.
از مطلبی درباره سورن کی‌يرکگارد نوشته حميدرضا فرزاد - روزنامه ايران بيست و هشت مهر


Tuesday, October 21, 2003

بادها خبر از تغيير فصل می‌دادند- دو

Sarah Hollander

The winds that blow
ask them, which leaf on the tree
will be next to go

Kyoshi Takahama


Monday, October 20, 2003

بادها خبر از تغيير فصل می‌دادند

در شهر وقتی باد پائيزی را حس کردم
خواستم به خانه نامه‌ای بنويسم
ولی انديشه‌های من بيشمار بودند
می‌ترسيدم که تمام حرفهايم را نگفته باشم
و هر بار که قاصد به راه می‌افتاد
مهر نامه را دوباره می‌شکستم
هميشه می‌ترسيدم حرفهائی را نگفته باشم...

از یک شاعر چینی


What a Wonderful World


I see trees of green, red roses too
I see them bloom for me and you
And I think to myself, what a wonderful world

I see skies of blue and clouds of white
The bright blessed day, and dark sacred night
And I think to myself, what a wonderful world

The colors of the rainbow so pretty in the sky
Are also on the faces of people going by
I see friends shaking hands
Saying how do you do
They're really saying I love you

I hear babies cry I watch them grow
They learned much more than I'll never know
And I think to myself, what a wonderful world
Yes, I think to myself, what a wonderful world


Louis Armstrong


Thursday, October 16, 2003


My message for Iranians is a message of love, friendship, peace and justice
Shirin Ebadi
BBC NEWS

In an era of violence, she has consistently supported non-violence
BBC NEWS


Tuesday, October 14, 2003


می دونی که خيلی  دوستت  دارم
ولی ديگه  واقعا  نمی تونم  خودمو بالاتر از اين  بکشم
تو حاضری  به خاطر من  يه کم  پائين تر بيای؟



Wednesday, October 08, 2003

آخه اين چه دنيائيه آقای راحمی؟
آقای راحمی پيرمرد خوشقلب بخش آندوسکوپيه.
آخه اين چه دنيائيه؟
يه کم نگام می کنه و ميگه: چرا؟ دنيا که خوبه ... درخت داره... دريا داره... پرنده داره... و اين کلمه هارو با يه حسی به زبون می آره که همه غصه هام يادم می ره ...
زيبائی اين منطق ساده آرومم می کنه و حالم بهتر ميشه...

ياد يه داستان علمی تخيلی می افتم... داستان درباره زندگی يه فضانورده که نقاش چيره دستی هم هست و نقاشيهائی که می کشه شکل انتزاعی دارن وهيچ وقت چيزای معمولی مثل آدما و درختا و پرنده هارو نقاشی نمی کنه.
ماجرای اصلی از اونجا شروع ميشه که آقای فضانورد با يه نفر ديگه به يه ماموريت فضائی ميرن... اما نزديک يه سياره مرده و يخزده سفينه شون دچار مشکل ميشه طوري که فقط يه نفر از اونا می تونه نجات پيدا کنه و آقای فضانورد که فرمانده سفينه ست تو سفينه می مونه و دوستش رو تو سفينک نجات به زمين می فرسته و خودش سفينه اصلی رو که داشته از کار می افتاده به هر زحمتی هست تو اون سياره مرده فرود می آره...حالا می دونه که چيز زيادی از عمرش باقی نمونده و زمين اونقدر دوره و آذوقه ش اونقدر کم که تا بخوان براش کمک بفرستن دير شده و از پا دراومده...
اون فضانورد دوم هرجوری هست خودشو با سرعت تمام به زمين می رسونه و با نيروی کمکی برمی گرده... اما ديگه دير شده بوده ... وقتی به اون سياره مرده می رسن می بينن فضانورد مرده اما با يه منظره عجيب هم روبرو ميشن... دورو بر فضانورد پر از تابلوهای نقاشی بوده... انگار روزای آخر زندگيشو فقط به نقاشی کردن گذرونده بود و چيزی که عجيب تر بود موضوع تابلوهاش بود ... اون باغچه های پرازگل ودرختای ميوه ... آدما و پرنده ها و رودخونه هارو نقاشی کرده بود...


امروز دوباره داشتم به خودم می گفتم آخه اين چه دنيائيه ... که ياد اين قصه و ياد آقای راحمی افتادم... الآن کجائی آقای راحمی؟... می دونی چقدر دلم می خواست پيشت بودم و دوباره با اون لحن مطمئن و دلنشين می گفتی چرا؟ دنيا که خوبه...


Monday, October 06, 2003

Any idiot can face a crisis...it's this day-to-day living that wears you out
Anton Chekhov

Art washes away from the soul the dust of everyday life
Pablo Picasso


Wednesday, September 24, 2003

در باره یک کتاب

اين يه داستان واقعيه ... در عين حال يکی از عجيبترين داستانائيه که شنيده م ...

ميگن تو اوج بگير و ببند انقلاب فرانسه که گناهکار و بيگناهو می گرفتن و با گيوتين سرشونو جدا می کردن يکی از فيلسوفای فرانسه که تحت تعقيب بوده و داشته فرار می کرده به يه کلبه متروک می رسه و چون فکر می کنه اونجا در امانه چند روز همونجا مخفی ميشه و توی اين فرصت يه کتاب کوچيک می نويسه ... يه کتاب درباره سرشت و ماهيت انسان...

اين داستان پايان خوشی نداره...
آقای فيلسوفو می گيرن و با گيوتین اعدامش میکنن .

اما درباره اون کتاب ميگن که يکی از خوشبينانه ترين کتابائيه که در باره انسان و شرافت و پاکی سرشتش نوشته شده ...


Wednesday, September 17, 2003


ستاره شناسای پايگاه تحقيقاتی همه عصبانی و کلافه بودن .
اونا می خواستن دورترين سياهچاله کهکشانو رصد کنن اما هر کاری می کردن راديوتلسکوپ از سمت خورشيد برنمی گشت .
امروز درست يه هفته بود که از صبح تا شب مسير خورشيدو دنبال می کرد و لحظه ای چشم از اون برنمی داشت .
راديوتلسکوپ عاشق خورشيد شده بود.


Monday, September 15, 2003

پروانه های سفيد روی کاغذ سفيدم به خواب رفته اند
باحرکت خودکارم
بيدار می شوند و به پرواز در می آيند
چرخی دور سرم می زنند
و می آيند
به سوی تو


Thursday, September 11, 2003

چشم که باز کردم
در برابرش ايستاده بودم
چشمهايش دو ستاره درخشان بود
و لبخندش پروانه ای رنگين بال نشسته برگلبرگهای سفيد گلی

آه فرزندم بالاخره برگشتی؟
چقدر انتظارت را کشيدم ...

حيرت زده ايستاده بودم

مرا که به ياد می آوری؟
به ياد نمی آوردم

دست گشود و مرا به سوی خود خواند
پاهايم که کنده هائی سنگين بود
به نرمی جويباری جاری شد
دست بر دستهايم گذاشت
و دستهايم که شاخه هائی خشکيده بود
غرق در شکوفه و شبنم شد
چشم در چشمهايم دوخت
و چشمهايم که دو گوی فلزی بود
ترکيبی از آينه و عسل شد

نگاهش کردم
اشک در چشمهايش حلقه زده بود

فرزندم با خودت چه کرده ای؟
دستهايت برای دست افشانی بود
دست در دست يار
و پاهايت برای پايکوبی
پا به پای او
و چشمهايت برای رصد کردن جرقه های عشق در چشمهای او
و بالهايت برای اينکه بال در بال او به سويم باز گردی ...

حيرت زده پرسيدم بالهايم؟

صدايش می لرزيد ...
برگرد ببينم
برگشتم


آه فرزندم پس بالهايت ...
بالهايت کو؟

من مات و مبهوت ايستاده بودم
و اشک از چشمهای او سرازير بود ...



Tuesday, September 02, 2003

اين جمله رو قبلا جائی خونده م و خيلی دوست دارم :

در زندگی هم می توان دايره بود هم خط راست ...
تو کدام را انتخاب می کنی؟ دور خود چرخيدن را يا تا بی نهايت امتداد يافتن را؟


Sunday, August 31, 2003

بعد از تماشای تماس

جودی فاستر در جواب رئيسش که ميگه دنيا هميشه محل عدالت نيست :

من فکر می کردم دنيا جائيه که ما آدما می سازيم


Saturday, August 30, 2003

امروز داشتم به انتخابای درست و غلط زندگيم فکر می‌کردم ...
به نظر من بزرگترين لطفی که خدا در حق آدما کرده اينه که به اونا حق انتخاب داده و با وجود خطاهای کوچيک و بزرگشون اونا رو تو انتخاباشون تا حدی آزاد گذاشته ... که اصلا چيز کمی نيست ... بعيد می دونم اگه آدما يه وقتی روبوتای باهوش بسازن بهشون آزادی و حق انتخاب بدن



شب هراس انگيزست
درد از پای درآورده مرا دل من پائيزست
صبح دورست و طبيب راه گم کرده دوائی هم نيست
کاش يک شب پره بود توی تنهائی من پر می زد
يا کسی در می زد

                                      مصطفی رحماندوست


Friday, August 22, 2003



هواپيما هم پرواز می کند
اما افسوس
بالهايش نمی جنبند
و آواز نمی خواند
و تخم نمی گذارد
در بهار
در آشيانی گرم

Two Hummingbirds Guarding an Egg Nest- Martin Johnson


Thursday, August 21, 2003

گاهی احساس می کنم در من روح يه قديس هست با جسم يه شيطان...
و دلم به حال هردوشون می سوزه چون هردوتا بدترين همنشين ممکنو دارن..


Tuesday, August 19, 2003

اين مضمون رو چند وقت پيش جائی خونده م و به يادم مونده :

بهشت در دستهای مادر بود
تا اين که من به دنيا آمدم
پس مادر بهشت را زمين گذاشت
تا مرا در آغوش بگيرد
اينست که می گويند بهشت زير پای مادر است

Mother and Child, by Gustav Climt, 1905


Wednesday, July 23, 2003

گاهی همه زندگی آدم خلاصه ميشه تو رسيدن به يه چيز ...
بالا رفتن از يه درخت و چيدن ميوه های اون
آخرش وقتی بعد از کلی تلاش و تکاپو به خواسته اش رسيد يکی می آد دستش رو می گيره يه دور توی باغ می چرخونه و درختا و ميوه های جورواجورو نشونش ميده و ميگه :
ببين چقدر ميوه های رنگارنگ توی اين باغ بود اونوقت تو قناعت کردی به همين يه ميوه و سبدتو فقط از همين يه ميوه پر کردی ...


Tuesday, July 22, 2003

آزادی

by Georges Braque


پل الوار شاعر فرانسوی شعر معروفی داره به اسم "آزادی" که اونو تو دوران اشغال فرانسه تو جنگ جهانی دوم سروده
وقتی فرانسه تحت اشغال نازيها بود نيروی هوائی فرانسه نسخه های اين شعر رو روی فرانسه تحت اشغال پخش می کرد و اين شعر محبوبيت زيادی بين مردم پيدا کرده بود :


Liberty


On my notebooks from school
On my desk and the trees
On the sand on the snow
I write your name

On every page read
On all the white sheets
Stone blood paper or ash
I write your name

On the golden images
On the soldier’s weapons
On the crowns of kings
I write your name

On the jungle the desert
The nests and the bushes
On the echo of childhood
I write your name

On the wonder of nights
On the white bread of days
On the seasons engaged
I write your name

On all my blue rags
On the pond mildewed sun
On the lake living moon
I write your name

On the fields the horizon
The wings of the birds
On the windmill of shadows
I write your name

On the foam of the clouds
On the sweat of the storm
On dark insipid rain
I write your name

On the glittering forms
On the bells of colour
On physical truth
I write your name

On the wakened paths
On the opened ways
On the scattered places
I write your name

On the lamp that gives light
On the lamp that is drowned
On my house reunited
I write your name

On the bisected fruit
Of my mirror and room
On my bed’s empty shell
I write your name

On my dog greedy tender
On his listening ears
On his awkward paws
I write your name

On the sill of my door
On familiar things
On the fire’s sacred stream
I write your name

On all flesh that’s in tune
On the brows of my friends
On each hand that extends
I write your name

On the glass of surprises
On lips that attend
High over the silence
I write your name

On my ravaged refuges
On my fallen lighthouses
On the walls of my boredom
I write your name

On passionless absence
On naked solitude
On the marches of death
I write your name

On health that’s regained
On danger that’s past
On hope without memories
I write your name

By the power of the word
I regain my life
I was born to know you
And to name you

LIBERTY



پل الوار بعدها اقرار کرده بود که اين شعر رو برای زنی که دوست داشته گفته و بعد اسم اون زن رو برداشته و به جاش گذاشته "آزادی"


Monday, July 21, 2003


Friday, July 18, 2003

نسخه



آقای دکتر
دلم گرفته
چشمهايم جز تاريکی و شب نمی بينند
و چه شبهای دراز که چشم روی هم نگذاشته ام
آقای دکتر
برای زخمهای روحم و تلخی نگاهم دوائی داريد؟

نگران نباشيد
دوای دردتان را ميدانم
برايتان قرص خورشيد می نويسم که صبحها ميل کنيد
و قرص ماه برای شبهايتان
خوابداروی نسيم می نويسم
که شبانگاه به نجوا و نوازش شما را به خوابهای شيرين برد
و قطره شبنم
که سحرگاه به بوسه ای بيدارتان کند
چند تکه ابر سفيد می نويسم
که روی زخمهايتان بگذاريد
و شربتی از نگاه نوشين يار
که روزی سه بار بنوشيد


Thursday, July 10, 2003

لاله و لادن با لبخند به اتاق عمل رفتند ( تايمز نهم جولای )

امروز به اين فکر می کردم که دنيا بعد از داستان لاله و لادن بامعناتر شده و می تونه به خودش افتخار کنه که شاهد يه صحنه مسحورکننده انسانی بوده.
اونا می دونستن که خيلی احتمال داره که از اتاق عمل بيرون نيان اما با صورت گشاده و با لبخند و با وقار وارد اتاق عمل شدن و ترس و نگرانی و تهديدهای مرگ که اونو می ديدن که درست کنارشون واستاده اونا رو از تصميمشون منصرف نکرد و نتونست لبخند رو از لباشون جدا کنه.
اونا به ما يادآوری کردن که تو زندگی چيزائی هست که از خود زندگی مهمترن...
و همين شرافت انسانيه که داستان اونا رو پرمعنا می کنه
به اين فکر می کنم که يه آدم با همه ضعفهاش می تونه قدمای بزرگ برداره و با همه شکنندگی و کوچيکيش می تونه تصميمای بزرگ بگيره

لاله و لادن مثل دوتا خانوم معلم جدی دارن درسهائی رو که تو يه زندگی دشوار ياد گرفتن به ما ياد ميدن.
اينکه زندگی کردن به هر قيمتی؟ نه!
زندگی کردن در هر شرايطی؟ نه!
اينکه برای ارزشهای اصيل انسانی مثل آزادی و استقلال فردی از همه چی ميشه گذشت.

اونا چيزی رو که می خواستن با تمام وجود می خواستن و حاضر شدن به خاطرش تا آخر خط برن...
و من حالا دارم به اين فکر می کنم که بين خواستن و توانستن خواستن مهمه توانستن تو مرتبه بعديه
قدم گذاشتن تو جاده و رفتن مهمه اينکه ميرسی يا نه تو مرتبه بعديه
راهه که مهمه نه رسیدن به مقصد...

لاله و لادن تو تمام زندگيشون در برابر نگاه مردم بودن
زندگی اونا يه نمايش طولانی و طاقت فرسا بود
حالا ديگه نمايش تموم شده و پرده ها رو کشيدن
نمايش تموم شده با يه پايان تلخ اما پر معنا و برانگيزنده
اونا بازی رو خوب تموم کردن.


Monday, July 07, 2003

به خاطر امتحان خودمو تو پاويون حبس كرده م . قيافه‌م هم حسابی آشفته شده ... شده‌م شكل رابينسون كروزو ... دوستم كه مي بيندم ميگه : ببينم چند وقته از پاويون بيرون نرفتی؟ يه لحظه فكر می‌كنم اگه برم بيرون بعيد نيست ببينم پول رايج عوض شده و مردم همه‌شون ناآشنان و اصلا يه جور ديگه شدن و يه جور ديگه لباس پوشيدن ...هيچ بعيد نيست!


Tuesday, July 01, 2003

من فكر می‌كنم بزرگترين راز تداوم ارتباط بين دو نفر اينه كه اونا مدام مشغول كشف همديگه باشن و هيچ وقت طرف مقابل رو كشف شده و تموم شده و بدتر از همه تصاحب شده ندونن .
وقتی اون برات عادی شد همه شيرينيها و شگفتيهای زندگی تموم ميشه وبه آخر خط ميرسی.
بايد واقعا اعتقاد داشته باشی كه : يك عمر می‌توان سخن از زلف يار گفت ...


Sunday, June 29, 2003

Geese Migrating


Thursday, June 26, 2003

يه بار تو يه برنامه گروهی شرکت کرده بودم . يه دوره روانشناسی و برقراری ارتباط که به شکل بازيهای دسته جمعی انجام می شد. يه جا قرار بود همه فاصله دو نقطه رو طی کنن و هرکس هم بايد به روش خاص خودش اين کارو می کرد...
يکی خيلی معمولی رفت يکی با قدمای ريز يکی با قدمای بلند
يه نفر در حال رقص اون فاصله رو طی کرد يکی در حالت مستی يه نفر انگار که توی خواب راه بره يکی عقب عقب يکی در حاليکه دستش رو برده بود از پشت يقه خودش رو گرفته بود انگار يه نفر ديگه گرفتدش و می بردش و خودش هيچ اختياری نداره ...
خيلی جالب بود ... تمثيلی بود از مسير زندگی آدما و اين که شيوه زندگی هر کس خاص خودشه و چقدر هم شکلا و شيوه های مختلف هست ... تا وقتی يه نفر نمايش خودش رو اجرا نمی کرد ممکن نبود به فکرت برسه که اينجوری هم ميشه

و چه حسرت بزرگيه وقتی که ديگه کار از کار گذشته بفهمی که می شد يه جور ديگه هم زندگی کنی
ياد داستان ويولون روتچيلد چخوف می افتم ...تابوتساز پيری بعد از مرگ زنش يه دفعه چشاش باز ميشه و به خودش می آد و می فهمه زندگيش تباه شده و در حاليکه می تونست خيلی کارا بکنه و زندگی بهتری داشته باشه دست رو دست گذاشته و هيچ کاری نکرده ...و خيلی زود همين حسرت از پا درش می آره.


Wednesday, June 25, 2003

خبر مهم

نزديکای اذانه. وارد اتاق که می شم تلويزيون داره قرائت سوره قيامت رو پخش می کنه. دوستم که توی اتاقه می پرسه چه خبر؟
ياد سوره نبا می افتم : عم يتسائلون؟ عن النبا العظيم.
می گم داره درباره مهمترين خبر عالم حرف می زنه گوش کن.


Sunday, June 22, 2003

آنها که خوانده ام همه از ياد من برفت
الا  حديث  دوست  که  تکرار می کنم
                                           سعدی


Saturday, June 21, 2003

آزمایش

کاش برای عشق هم يه آزمايشی وجود داشت، مثلا مثل تست حاملگی
اونوقت آزمايشتو می بردی پيش دکتر
دکتر هم بعد از يه نگاه دقيق به جواب آزمايش سرش رو بلند می کرد، لبخند می زد و با نگاهی که ستايش و سرزنش همزمان در اون خونده می شد می گفت : تبريک ميگم شما عاشق هستين


اگه الآن ايستادی و حرکت نمی کنی بدون به يه جاهائی که می تونستی برسی نمی رسی


Friday, June 20, 2003

بعد از ذهن زيبا

ذهن زيبا داستان زندگی جان نش رياضيدانیه که جايزه نوبل گرفته، ولی من فکر می کنم شخصيت اول فيلم نه جان نش که آ ليشا همسر اونه.
جان نش در دنيائی پر از توهم زندگی می کنه. آدمای غيرواقعی و تصورات غيرواقعی اونو احاطه کردن. نمی تونه بين چيزای واقعی و غيرواقعی فرق قائل بشه و اونا رو از هم تشخيص بده.
آليشا زنش که هميشه در هر شرايطی همراهش بوده تو يه صحنه بيادموندنی می آد پيشش و می گه : می خوای بهت بگم چی واقعيه و چی نيست؟
اونوقت دستش رو روی صورت اون ميذاره و نوازشش می کنه و می گه :

This is Real

بعد دست اونو رو صورت خودش می کشه و تکرار می کنه :

This is Real

به خودم میگم گوش کن
داره بزرگترین راز هستی رو به زبون میاره.



Wednesday, June 18, 2003

In The Memory Of Dr. Ali Shariati

اين شمع کوچيک رو بياد تو روشن کردم معلم عزيز !
به خاطر حرفات که اونقدر به دلم نشستن که با قيمتی ترين چيزا عوضشون نمی کنم
به خاطر معصوميت شفافت توی اين دنيای تيره و تار
به خاطر جوش و خروشت توی دنيای آدمای حقير و سربزير
و به خاطر روشنيهائی که به زندگی من دادی
راستشو بخوای اين شمعو روشن کردم تا بعضی چيزا يادم نره.

خدايا
به من زيستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زيستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بيهودگيش سوگوار نباشم

خدايا
مرا به ابتذال آرامش وخوشبختی مکشان اضطرابهای بزرگ غمهای ارجمند وحيرتهای عظيم را به روحم عطا کن لذتها را به بندگان حقيرت بخش و دردهای عزيز بر جانم ريز


Monday, June 16, 2003

بر صفحه جهان سخن دلنشين گذار

گاهی که اين شعر از ذهنم ميگذره احساس می کنم يه لکه رنگ کوچيکم روی بوم نقاشی خدا
اونوقت احساس می کنم بودنم يه معنی خاصی داره وزيبائی اون قسمت از تابلو که من توشم به من هم بستگی داره و نبايد اين زيبائی رو به هم بزنم.
بعد اتفاق جالبی می افته ...
هر جا که هستم تو خونه يا خيابون تنها يا با بقيه کم کم عوض می شم و خوشرنگتر و خوشقلبتر ميشم...


Saturday, June 14, 2003

می خوام نگهشون دارم
می خوام لحظه هامو برای هميشه نگه دارم
حسهام رو فکرهام رو
می خوام توی اين باغچه کوچيک بکارمشون و مواظب باشم هيچوقت خشک نشن
نمی خوام رنگ ببازن
نمی خوام مثل آب از لای انگشتام بلغزن و بريزن
می خوام وقتی برمی گردم و پشت سرم رو نگاه می کنم همه شونو ببينم
می خوام نذارم باد جاپاهامو محو کنه
می خوام خوابا و خاطره ها وفکرا و آرزوهام رو بذارم اينجا
می خوام اونا رو کنار هم بچينم و ازشون يه لحاف چهل تيکه گرم و نرم بدوزم که هر وقت سردم شد بيام اينجا و لحافم رو بکشم روم
و ... می خوام مثل اون شاعره نازنين که هزار سال پيش گفته :

اندر غزل خويش نهان خواهم گشتن
تا بر لب تو بوسه زنم چونکه بخوانيش


من هم توی کلمه های اين صفحه پنهان بشم تا...


Friday, June 13, 2003

St. John The Baptist, Leonardo Davinci, 1513-1516

بنام آفريننده روشنائی



خداوندا درين شب بزرگ
به زبان ستارگان درياها و آسمان سخن ميگوئی
به زبان من نيزسخنی بگوی

به من بياموز درخشيدن ستارگان را
به من بياموز خروشيدن دريا را
به من بلندی آسمان را بياموز

خداوندا سخن تواز نسيم لطيفتر است
خداوندا سخن تو از شب تواناتر است
خداوندا سخن تو از سکوت عظيمتر است

نام تو چون کودکی مرا در آغوش گرفته
تو را نام ميبرم
و ستارگان درياها وآسمان با من سخن ميگويند

                                                         بيژن جلالی


سلام








برگزیده
 Hand with Bouquet,Pablo Picasso
سلام
مطلب اول
بعد از ذهن زیبا
آزمایش
خبر مهم
لاله و لادن
نسخه
آزادی
هواپیما و پرنده
دیدار
پروانه‌های سفید
رادیوتلسکوپ
درباره یک کتاب







E-Mail 







   
  يادداشتها و يادگاريها
  بنويسيد        بخوانيد







بايگانی


June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003


eXTReMe Tracker