Impression:Sunrise, Claude Monet,1873

آب و آفتاب






حقيقتا صميمانه عميقا
معلم اول
داستان داستانها
در جستجوی قطعه گمشده
يار مهربان
آقای روزنامه‌نگار
پرنده بهشتی
فرشته آوازخوان
عشق چيست
دنيای پرده‌های رنگی




The Lark In The Clear Air
Elemental-Loreena McKennitt

Thursday, June 26, 2003

يه بار تو يه برنامه گروهی شرکت کرده بودم . يه دوره روانشناسی و برقراری ارتباط که به شکل بازيهای دسته جمعی انجام می شد. يه جا قرار بود همه فاصله دو نقطه رو طی کنن و هرکس هم بايد به روش خاص خودش اين کارو می کرد...
يکی خيلی معمولی رفت يکی با قدمای ريز يکی با قدمای بلند
يه نفر در حال رقص اون فاصله رو طی کرد يکی در حالت مستی يه نفر انگار که توی خواب راه بره يکی عقب عقب يکی در حاليکه دستش رو برده بود از پشت يقه خودش رو گرفته بود انگار يه نفر ديگه گرفتدش و می بردش و خودش هيچ اختياری نداره ...
خيلی جالب بود ... تمثيلی بود از مسير زندگی آدما و اين که شيوه زندگی هر کس خاص خودشه و چقدر هم شکلا و شيوه های مختلف هست ... تا وقتی يه نفر نمايش خودش رو اجرا نمی کرد ممکن نبود به فکرت برسه که اينجوری هم ميشه

و چه حسرت بزرگيه وقتی که ديگه کار از کار گذشته بفهمی که می شد يه جور ديگه هم زندگی کنی
ياد داستان ويولون روتچيلد چخوف می افتم ...تابوتساز پيری بعد از مرگ زنش يه دفعه چشاش باز ميشه و به خودش می آد و می فهمه زندگيش تباه شده و در حاليکه می تونست خيلی کارا بکنه و زندگی بهتری داشته باشه دست رو دست گذاشته و هيچ کاری نکرده ...و خيلی زود همين حسرت از پا درش می آره.






برگزیده
 Hand with Bouquet,Pablo Picasso
سلام
مطلب اول
بعد از ذهن زیبا
آزمایش
خبر مهم
لاله و لادن
نسخه
آزادی
هواپیما و پرنده
دیدار
پروانه‌های سفید
رادیوتلسکوپ
درباره یک کتاب







E-Mail 







   
  يادداشتها و يادگاريها
  بنويسيد        بخوانيد







بايگانی


June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003


eXTReMe Tracker