آخه اين چه دنيائيه آقای راحمی؟
آقای راحمی پيرمرد خوشقلب بخش آندوسکوپيه.
آخه اين چه دنيائيه؟
يه کم نگام می کنه و ميگه: چرا؟ دنيا که خوبه ... درخت داره... دريا داره... پرنده داره... و اين کلمه هارو با يه حسی به زبون می آره که همه غصه هام يادم می ره ...
زيبائی اين منطق ساده آرومم می کنه و حالم بهتر ميشه...
ياد يه داستان علمی تخيلی می افتم... داستان درباره زندگی يه فضانورده که نقاش چيره دستی هم هست و نقاشيهائی که می کشه شکل انتزاعی دارن وهيچ وقت چيزای معمولی مثل آدما و درختا و پرنده هارو نقاشی نمی کنه.
ماجرای اصلی از اونجا شروع ميشه که آقای فضانورد با يه نفر ديگه به يه ماموريت فضائی ميرن... اما نزديک يه سياره مرده و يخزده سفينه شون دچار مشکل ميشه طوري که فقط يه نفر از اونا می تونه نجات پيدا کنه و آقای فضانورد که فرمانده سفينه ست تو سفينه می مونه و دوستش رو تو سفينک نجات به زمين می فرسته و خودش سفينه اصلی رو که داشته از کار می افتاده به هر زحمتی هست تو اون سياره مرده فرود می آره...حالا می دونه که چيز زيادی از عمرش باقی نمونده و زمين اونقدر دوره و آذوقه ش اونقدر کم که تا بخوان براش کمک بفرستن دير شده و از پا دراومده...
اون فضانورد دوم هرجوری هست خودشو با سرعت تمام به زمين می رسونه و با نيروی کمکی برمی گرده... اما ديگه دير شده بوده ... وقتی به اون سياره مرده می رسن می بينن فضانورد مرده اما با يه منظره عجيب هم روبرو ميشن... دورو بر فضانورد پر از تابلوهای نقاشی بوده... انگار روزای آخر زندگيشو فقط به نقاشی کردن گذرونده بود و چيزی که عجيب تر بود موضوع تابلوهاش بود ... اون باغچه های پرازگل ودرختای ميوه ... آدما و پرنده ها و رودخونه هارو نقاشی کرده بود...
امروز دوباره داشتم به خودم می گفتم آخه اين چه دنيائيه ... که ياد اين قصه و ياد آقای راحمی افتادم... الآن کجائی آقای راحمی؟... می دونی چقدر دلم می خواست پيشت بودم و دوباره با اون لحن مطمئن و دلنشين می گفتی چرا؟ دنيا که خوبه...