گاهی همه زندگی آدم خلاصه ميشه تو رسيدن به يه چيز ...
بالا رفتن از يه درخت و چيدن ميوه های اون
آخرش وقتی بعد از کلی تلاش و تکاپو به خواسته اش رسيد يکی می آد دستش رو می گيره يه دور توی باغ می چرخونه و درختا و ميوه های جورواجورو نشونش ميده و ميگه :
ببين چقدر ميوه های رنگارنگ توی اين باغ بود اونوقت تو قناعت کردی به همين يه ميوه و سبدتو فقط از همين يه ميوه پر کردی ...
آزادی
پل الوار شاعر فرانسوی شعر معروفی داره به اسم "آزادی" که اونو تو دوران اشغال فرانسه تو جنگ جهانی دوم سروده
وقتی فرانسه تحت اشغال نازيها بود نيروی هوائی فرانسه نسخه های اين شعر رو روی فرانسه تحت اشغال پخش می کرد و اين شعر محبوبيت زيادی بين مردم پيدا کرده بود :
Liberty
On my notebooks from school
On my desk and the trees
On the sand on the snow
I write your name
On every page read
On all the white sheets
Stone blood paper or ash
I write your name
On the golden images
On the soldier’s weapons
On the crowns of kings
I write your name
On the jungle the desert
The nests and the bushes
On the echo of childhood
I write your name
On the wonder of nights
On the white bread of days
On the seasons engaged
I write your name
On all my blue rags
On the pond mildewed sun
On the lake living moon
I write your name
On the fields the horizon
The wings of the birds
On the windmill of shadows
I write your name
On the foam of the clouds
On the sweat of the storm
On dark insipid rain
I write your name
On the glittering forms
On the bells of colour
On physical truth
I write your name
On the wakened paths
On the opened ways
On the scattered places
I write your name
On the lamp that gives light
On the lamp that is drowned
On my house reunited
I write your name
On the bisected fruit
Of my mirror and room
On my bed’s empty shell
I write your name
On my dog greedy tender
On his listening ears
On his awkward paws
I write your name
On the sill of my door
On familiar things
On the fire’s sacred stream
I write your name
On all flesh that’s in tune
On the brows of my friends
On each hand that extends
I write your name
On the glass of surprises
On lips that attend
High over the silence
I write your name
On my ravaged refuges
On my fallen lighthouses
On the walls of my boredom
I write your name
On passionless absence
On naked solitude
On the marches of death
I write your name
On health that’s regained
On danger that’s past
On hope without memories
I write your name
By the power of the word
I regain my life
I was born to know you
And to name you
LIBERTYپل الوار بعدها اقرار کرده بود که اين شعر رو برای زنی که دوست داشته گفته و بعد اسم اون زن رو برداشته و به جاش گذاشته "آزادی"
لاله و لادن با لبخند به اتاق عمل رفتند
( تايمز نهم جولای )امروز به اين فکر می کردم که دنيا بعد از داستان لاله و لادن بامعناتر شده و می تونه به خودش افتخار کنه که شاهد يه صحنه مسحورکننده انسانی بوده.
اونا می دونستن که خيلی احتمال داره که از اتاق عمل بيرون نيان اما با صورت گشاده و با لبخند و با وقار وارد اتاق عمل شدن و ترس و نگرانی و تهديدهای مرگ که اونو می ديدن که درست کنارشون واستاده اونا رو از تصميمشون منصرف نکرد و نتونست لبخند رو از لباشون جدا کنه.
اونا به ما يادآوری کردن که تو زندگی چيزائی هست که از خود زندگی مهمترن...
و همين شرافت انسانيه که داستان اونا رو پرمعنا می کنه
به اين فکر می کنم که يه آدم با همه ضعفهاش می تونه قدمای بزرگ برداره و با همه شکنندگی و کوچيکيش می تونه تصميمای بزرگ بگيره
لاله و لادن مثل دوتا خانوم معلم جدی دارن درسهائی رو که تو يه زندگی دشوار ياد گرفتن به ما ياد ميدن.
اينکه زندگی کردن به هر قيمتی؟ نه!
زندگی کردن در هر شرايطی؟ نه!
اينکه برای ارزشهای اصيل انسانی مثل آزادی و استقلال فردی از همه چی ميشه گذشت.
اونا چيزی رو که می خواستن با تمام وجود می خواستن و حاضر شدن به خاطرش تا آخر خط برن...
و من حالا دارم به اين فکر می کنم که بين خواستن و توانستن خواستن مهمه توانستن تو مرتبه بعديه
قدم گذاشتن تو جاده و رفتن مهمه اينکه ميرسی يا نه تو مرتبه بعديه
راهه که مهمه نه رسیدن به مقصد...
لاله و لادن تو تمام زندگيشون در برابر نگاه مردم بودن
زندگی اونا يه نمايش طولانی و طاقت فرسا بود
حالا ديگه نمايش تموم شده و پرده ها رو کشيدن
نمايش تموم شده با يه پايان تلخ اما پر معنا و برانگيزنده
اونا بازی رو خوب تموم کردن.
به خاطر امتحان خودمو تو پاويون حبس كرده م . قيافهم هم حسابی آشفته شده ... شدهم شكل رابينسون كروزو ... دوستم كه مي بيندم ميگه : ببينم چند وقته از پاويون بيرون نرفتی؟ يه لحظه فكر میكنم اگه برم بيرون بعيد نيست ببينم پول رايج عوض شده و مردم همهشون ناآشنان و اصلا يه جور ديگه شدن و يه جور ديگه لباس پوشيدن ...هيچ بعيد نيست!
من فكر میكنم بزرگترين راز تداوم ارتباط بين دو نفر اينه كه اونا مدام مشغول كشف همديگه باشن و هيچ وقت طرف مقابل رو كشف شده و تموم شده و بدتر از همه تصاحب شده ندونن .
وقتی اون برات عادی شد همه شيرينيها و شگفتيهای زندگی تموم ميشه وبه آخر خط ميرسی.
بايد واقعا اعتقاد داشته باشی كه : يك عمر میتوان سخن از زلف يار گفت ...