چند وقت پيش تو باغ ارم شيراز روی نيمکتی نشسته بودم که سنگريزه رنگارنگی نظرم رو جلب کرد. اين نوشته رو به اون سنگريزه زيبا تقديم میکنم.
چه خيره کننده است زيبائيت خرده سنگ!
خم میشوم و برمیدارمش
لباسی به تن کرده با راه راه ارغوانی و نارنجی
برای که خود را چنين آراستهای؟
هيچ میدانی از زيباترين سنگهای قيمتی زيباتری؟
هيچ میدانی اگر چشم حريص جواهرفروشی به تو بيفتد بر حلقهای يا گردنآويزی به بندت میکشد؟
خرده سنگ در کف دستم میلرزد... بيقرار است...
ناگهان تابش نوری افق دور را روشن میکند
وستارهای پديدار میشود
خرده سنگ رنگ میبازد و بيتابی میکند
پرتو نوری از ستاره فرود میآيد
بی اختیار چشمانم را میبندم
سوزشی در دستم میپيچد
چشم که باز میکنم
نشانی از خرده سنگ نیست
دو ستاره در افق دور از نظر محو می شوند
اسم اين متن هست: "ستاره و سنگريزه"
چرا اينجوری نگام میکنين؟ چرا اينجوری نگام میکنين؟... من معصومهرو خيلی دوست دارم... حالا هم مجبورم که اين کارو میکنم وگرنه دلم اصلا راضی نيست... باور کنين!
***
الآن نزديک دو سال از اون روز میگذره ... ولی بهاش که فکر میکنم انگار همين ديروز بود. همهمون دست و پامونو گم کرده بوديم و نمیدونستيم چيکار کنيم. معصومه يهدفعه غيبش زده بود.
بابا و مامان که مدتها بود با هم حرف نمیزدن شروع کردن به حرف زدن و البته سرزنش کردن هم... با همديگه همهجارو دنبالش گشتيم، به همهجا زنگ زديم، حتی روز بعدش تو روزنامهها آگهی داديم... ولی معصومه پيدا نشد.انگار واقعا آب شده بود رفته تو زمين.
***
من معصومه رو دوست داشتم...فکر میکنم اونم منو دوست داشت. البته خونه ما از اون خونههائی که کانون محبتن و اين حرفا نبود ... حالا هم نيست ... ولی خب خيلی از خونوادهها اينطورين. تو خونه ما معمولا هر کی سرش به کار خودش گرم بود و کاری به کار بقيه نداشت. بابا اغلب به حساب کتابای شرکت میرسيد و وقتشو با جمع و تفريق عددای کوچيک و بزرگ پر میکرد. مامان هم بيشتر وقتا نشسته بود جلوی آينه و به خودش میرسيد. اين بود که معمولا خونه آروم بود... اما خب نه هميشه.
دعواهای بابا و مامان تو فاميل و محل زبونزد بود. اونا تقريبا تو هيچ موضوعی با هم تفاهم نداشتن و هر چند وقت يه بار يه دعوای حسابی به پا میکردن. تو خونه ما هيچوقت برای دعوا سوژه کم نمیاومد.
وقتی بابا و مامان داد و فرياد میکردن معصومه سر جای هميشگيش کنار بخاری مینشست و با چشمای بهتزده نگاشون میکرد... بعد کمکم شروع میکرد به لرزيدن و گريه کردن و وقتی صورتش خيس اشک می شد با گوشه شالش که خودش بافته بود و هميشه خدا دور گردنش بود، اشکاشو پاک می کرد.
اما رابطه من و معصومه خوب بود.نه اين که با هم دعوا نکرده باشيم، چرا، همه خواهر و برادرا با هم دعوا میکنن... حتی يادمه چند بار کتکش هم زدهم، ولی خب بعد سعی میکردم يهجوری از دلش دربيارم... نمیتونستم دلخوريشو تحمل کنم.
معصومه هر وقت فرصت پيدا میکرد کتاب میخوند... همونجا کنار بخاری مینشست و غرق خوندن میشد، هميشه هم فقط يه کتاب دستش بود، يه کتاب داستان بچهها که اسمش بود شازده کوچولو.
يه بار سربه سرش گذاشتم و گفتم نکنه عاشق اين شاهزاده تو قصه شدی دختر! وقتی سرشو بلند کرد برق عجيبی تو چشماش بود ، يه لحظه به نظرم اومد به جای چشم دو تا الماس درشت تو صورتشه ،ولی طولی نکشيد که اون برق عجيب محو شد و جاشو به همون نگاه غمگين هميشگی داد.
بعضی وقتا چيز هم مینوشت... شعر و از اين چيزا... ولی به کسی نشون نمیداد. يه بار يکی از شعراشو تصادفی پيدا کردم و خوندم. همه شعر درباره شالی بود که دنبالهش توی باد می رقصيد... همين... باور کنين همه شعر در باره يه شال بود، فقط يه شال...میدونم که به نظرتون عجيبه، به نظر منم خيلی عجيب و بیمعنی اومد که کسی بياد در باره يه شال شعر بگه... اونم وقتی اينقدر موضوعای مهم تو دنيا هست... بگذريم...
اونروز وقتی جاش کنار بخاری خالی بود فهميديم نيست و وقتی يه مدت گذشت و خبری ازش نشد فهميديم گم شده... همه جارو دنبالش گشتيم ... همه جارو ... ولی پيدا نشد.
خيلی براش ناراحت شديم... گريه هم کرديم...ولی چه فايده!
معصومه پيدا نشد و ما هم هيچ کاری نتونستيم بکنيم.
يه مدت بعد زندگی عاديمونو از سر گرفتيم.
***
از گم شدن معصومه دو سالی میگذشت. داشتيم اسبابکشی میکرديم که از اون خونه بريم. موقع جمع کردن خرت و پرتا کتاب داستان مورد علاقه معصومه ، شازده کوچولو از يه گوشهای بيرون اومد... من زياد کتاب دوست ندارم ولی اون لحظه حس عجيبی بهام دست داد... با ديدن کتاب ياد معصومه افتادم و فهميدم که چقدر دلم براش تنگ شده و اون کتاب يه دفعه برام خيلی مهم شد...
برداشتم و بازش کردم و... باور نمیکنين ... بلافاصله خشکم زد ... از توی کتاب صداهای مبهمی به گوش می رسيد... يه کم بيشتر گوش کردم .انگار صدای حرف زدن دو نفر بود. يکی از صداها شبيه صدای معصومه بود ولی مطمئن نبودم . کتابو تند تند ورق زدم... صدا رفته رفته واضحتر می شد. تشخيصم درست بود . چند صفحه جلوتر پيداش کردم ... خودش بود . کنار يه نفر واستاده بود و با هم حرف میزدن... قيافهش فرق کرده بود ... با اين که معلوم بود دو سالی بزرگتر شده ولی صورتش شادابتر شده بود... لباساشو عوض کرده بود اما اون شال هنوز به گردنش بود...نمیدونين يه جور قشنگی واستاده بود که آدم دلش میخواست همينطور واسته و نگاش کنه... اول منو نديد ... همينجور که محو تماشاش بودم يه دفعه متوجهم شد. اونم اول تعجب کرد ولی بعد با خنده گفت: سلام... صداش اون خش قبلی رو نداشت و خيلی شاد و شفاف بود. اونی هم که کنارش بود و حدس میزدم شازده کوچولو باشه گفت سلام... آرامش عجيبی تو نگاه و صداش بود...چيزی که بيشتر از همه نظر آدمو جلب میکرد موهاش بود که انگار از رشتههای طلا بافته شده بود.اونم مثل معصومه يه شال دور گردنش بود.
به معصومه گفتم : تو همه اين مدت اينجا بودی؟ میدونی چقدر نگرانت شديم؟
فقط نگام کرد... يه جوری که طاقت نياوردم و سرمو انداختم پائين.
يه کم بعد پرسيد همه خوبن؟
آره... نمیخوای برگردی؟
نگاهی به شازده کوچولو کرد و گفت: آدم چه می دونه! ... شايد يه روزی برگشتم...
بعد گفت من ديگه بايد برم و خداحافظی کرد و رفت... شازده کوچولو هم دستی تکون داد و باهاش رفت.
همينطور که پا به پای هم می رفتن دنباله شالهاشون تو باد می رقصيد...
***
چرا اينجوری نگام میکنين؟... ببينين! من فکر نمیکنم بتونين نظير اين کتابو جای ديگه پيدا کنين...مطمئن باشين قيمتی که گفتم منصفانهست...ضرر نمی کنين... مطمئن باشين.
شبی با زاهدان داخل شدم در حلقه ذکری
همه قهار میگفتند و من غفار میگفتم
از شاعر سبک هندی - نعمتخان عالیانسانی که درست دعا میکند به خدا گوش فرا میدهد؛ انسانی که نادرست دعا میکند میخواهد خدا به او گوش دهد.
از مطلبی درباره سورن کیيرکگارد نوشته حميدرضا فرزاد - روزنامه ايران بيست و هشت مهر آخه اين چه دنيائيه آقای راحمی؟
آقای راحمی پيرمرد خوشقلب بخش آندوسکوپيه.
آخه اين چه دنيائيه؟
يه کم نگام می کنه و ميگه: چرا؟ دنيا که خوبه ... درخت داره... دريا داره... پرنده داره... و اين کلمه هارو با يه حسی به زبون می آره که همه غصه هام يادم می ره ...
زيبائی اين منطق ساده آرومم می کنه و حالم بهتر ميشه...
ياد يه داستان علمی تخيلی می افتم... داستان درباره زندگی يه فضانورده که نقاش چيره دستی هم هست و نقاشيهائی که می کشه شکل انتزاعی دارن وهيچ وقت چيزای معمولی مثل آدما و درختا و پرنده هارو نقاشی نمی کنه.
ماجرای اصلی از اونجا شروع ميشه که آقای فضانورد با يه نفر ديگه به يه ماموريت فضائی ميرن... اما نزديک يه سياره مرده و يخزده سفينه شون دچار مشکل ميشه طوري که فقط يه نفر از اونا می تونه نجات پيدا کنه و آقای فضانورد که فرمانده سفينه ست تو سفينه می مونه و دوستش رو تو سفينک نجات به زمين می فرسته و خودش سفينه اصلی رو که داشته از کار می افتاده به هر زحمتی هست تو اون سياره مرده فرود می آره...حالا می دونه که چيز زيادی از عمرش باقی نمونده و زمين اونقدر دوره و آذوقه ش اونقدر کم که تا بخوان براش کمک بفرستن دير شده و از پا دراومده...
اون فضانورد دوم هرجوری هست خودشو با سرعت تمام به زمين می رسونه و با نيروی کمکی برمی گرده... اما ديگه دير شده بوده ... وقتی به اون سياره مرده می رسن می بينن فضانورد مرده اما با يه منظره عجيب هم روبرو ميشن... دورو بر فضانورد پر از تابلوهای نقاشی بوده... انگار روزای آخر زندگيشو فقط به نقاشی کردن گذرونده بود و چيزی که عجيب تر بود موضوع تابلوهاش بود ... اون باغچه های پرازگل ودرختای ميوه ... آدما و پرنده ها و رودخونه هارو نقاشی کرده بود...
امروز دوباره داشتم به خودم می گفتم آخه اين چه دنيائيه ... که ياد اين قصه و ياد آقای راحمی افتادم... الآن کجائی آقای راحمی؟... می دونی چقدر دلم می خواست پيشت بودم و دوباره با اون لحن مطمئن و دلنشين می گفتی چرا؟ دنيا که خوبه...