در باره یک کتاباين يه داستان واقعيه ... در عين حال يکی از عجيبترين داستانائيه که شنيده م ...
ميگن تو اوج بگير و ببند انقلاب فرانسه که گناهکار و بيگناهو می گرفتن و با گيوتين سرشونو جدا می کردن يکی از فيلسوفای فرانسه که تحت تعقيب بوده و داشته فرار می کرده به يه کلبه متروک می رسه و چون فکر می کنه اونجا در امانه چند روز همونجا مخفی ميشه و توی اين فرصت يه کتاب کوچيک می نويسه ... يه کتاب درباره سرشت و ماهيت انسان...
اين داستان پايان خوشی نداره...
آقای فيلسوفو می گيرن و با گيوتین اعدامش میکنن .
اما درباره اون کتاب ميگن که يکی از خوشبينانه ترين کتابائيه که در باره انسان و شرافت و پاکی سرشتش نوشته شده ...
ستاره شناسای پايگاه تحقيقاتی همه عصبانی و کلافه بودن .
اونا می خواستن دورترين سياهچاله کهکشانو رصد کنن اما هر کاری می کردن راديوتلسکوپ از سمت خورشيد برنمی گشت .
امروز درست يه هفته بود که از صبح تا شب مسير خورشيدو دنبال می کرد و لحظه ای چشم از اون برنمی داشت .
راديوتلسکوپ عاشق خورشيد شده بود.
اين جمله رو قبلا جائی خونده م و خيلی دوست دارم :
در زندگی هم می توان دايره بود هم خط راست ...
تو کدام را انتخاب می کنی؟ دور خود چرخيدن را يا تا بی نهايت امتداد يافتن را؟