Impression:Sunrise, Claude Monet,1873

آب و آفتاب






حقيقتا صميمانه عميقا
معلم اول
داستان داستانها
در جستجوی قطعه گمشده
يار مهربان
آقای روزنامه‌نگار
پرنده بهشتی
فرشته آوازخوان
عشق چيست
دنيای پرده‌های رنگی




The Lark In The Clear Air
Elemental-Loreena McKennitt

Wednesday, September 24, 2003

در باره یک کتاب

اين يه داستان واقعيه ... در عين حال يکی از عجيبترين داستانائيه که شنيده م ...

ميگن تو اوج بگير و ببند انقلاب فرانسه که گناهکار و بيگناهو می گرفتن و با گيوتين سرشونو جدا می کردن يکی از فيلسوفای فرانسه که تحت تعقيب بوده و داشته فرار می کرده به يه کلبه متروک می رسه و چون فکر می کنه اونجا در امانه چند روز همونجا مخفی ميشه و توی اين فرصت يه کتاب کوچيک می نويسه ... يه کتاب درباره سرشت و ماهيت انسان...

اين داستان پايان خوشی نداره...
آقای فيلسوفو می گيرن و با گيوتین اعدامش میکنن .

اما درباره اون کتاب ميگن که يکی از خوشبينانه ترين کتابائيه که در باره انسان و شرافت و پاکی سرشتش نوشته شده ...


Wednesday, September 17, 2003


ستاره شناسای پايگاه تحقيقاتی همه عصبانی و کلافه بودن .
اونا می خواستن دورترين سياهچاله کهکشانو رصد کنن اما هر کاری می کردن راديوتلسکوپ از سمت خورشيد برنمی گشت .
امروز درست يه هفته بود که از صبح تا شب مسير خورشيدو دنبال می کرد و لحظه ای چشم از اون برنمی داشت .
راديوتلسکوپ عاشق خورشيد شده بود.


Monday, September 15, 2003

پروانه های سفيد روی کاغذ سفيدم به خواب رفته اند
باحرکت خودکارم
بيدار می شوند و به پرواز در می آيند
چرخی دور سرم می زنند
و می آيند
به سوی تو


Thursday, September 11, 2003

چشم که باز کردم
در برابرش ايستاده بودم
چشمهايش دو ستاره درخشان بود
و لبخندش پروانه ای رنگين بال نشسته برگلبرگهای سفيد گلی

آه فرزندم بالاخره برگشتی؟
چقدر انتظارت را کشيدم ...

حيرت زده ايستاده بودم

مرا که به ياد می آوری؟
به ياد نمی آوردم

دست گشود و مرا به سوی خود خواند
پاهايم که کنده هائی سنگين بود
به نرمی جويباری جاری شد
دست بر دستهايم گذاشت
و دستهايم که شاخه هائی خشکيده بود
غرق در شکوفه و شبنم شد
چشم در چشمهايم دوخت
و چشمهايم که دو گوی فلزی بود
ترکيبی از آينه و عسل شد

نگاهش کردم
اشک در چشمهايش حلقه زده بود

فرزندم با خودت چه کرده ای؟
دستهايت برای دست افشانی بود
دست در دست يار
و پاهايت برای پايکوبی
پا به پای او
و چشمهايت برای رصد کردن جرقه های عشق در چشمهای او
و بالهايت برای اينکه بال در بال او به سويم باز گردی ...

حيرت زده پرسيدم بالهايم؟

صدايش می لرزيد ...
برگرد ببينم
برگشتم


آه فرزندم پس بالهايت ...
بالهايت کو؟

من مات و مبهوت ايستاده بودم
و اشک از چشمهای او سرازير بود ...



Tuesday, September 02, 2003

اين جمله رو قبلا جائی خونده م و خيلی دوست دارم :

در زندگی هم می توان دايره بود هم خط راست ...
تو کدام را انتخاب می کنی؟ دور خود چرخيدن را يا تا بی نهايت امتداد يافتن را؟






برگزیده
 Hand with Bouquet,Pablo Picasso
سلام
مطلب اول
بعد از ذهن زیبا
آزمایش
خبر مهم
لاله و لادن
نسخه
آزادی
هواپیما و پرنده
دیدار
پروانه‌های سفید
رادیوتلسکوپ
درباره یک کتاب







E-Mail 







   
  يادداشتها و يادگاريها
  بنويسيد        بخوانيد







بايگانی


June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003


eXTReMe Tracker