يه بار تو يه برنامه گروهی شرکت کرده بودم . يه دوره روانشناسی و برقراری ارتباط که به شکل بازيهای دسته جمعی انجام می شد. يه جا قرار بود همه فاصله دو نقطه رو طی کنن و هرکس هم بايد به روش خاص خودش اين کارو می کرد...
يکی خيلی معمولی رفت يکی با قدمای ريز يکی با قدمای بلند
يه نفر در حال رقص اون فاصله رو طی کرد يکی در حالت مستی يه نفر انگار که توی خواب راه بره يکی عقب عقب يکی در حاليکه دستش رو برده بود از پشت يقه خودش رو گرفته بود انگار يه نفر ديگه گرفتدش و می بردش و خودش هيچ اختياری نداره ...
خيلی جالب بود ... تمثيلی بود از مسير زندگی آدما و اين که شيوه زندگی هر کس خاص خودشه و چقدر هم شکلا و شيوه های مختلف هست ... تا وقتی يه نفر نمايش خودش رو اجرا نمی کرد ممکن نبود به فکرت برسه که اينجوری هم ميشه
و چه حسرت بزرگيه وقتی که ديگه کار از کار گذشته بفهمی که می شد يه جور ديگه هم زندگی کنی
ياد داستان ويولون روتچيلد چخوف می افتم ...تابوتساز پيری بعد از مرگ زنش يه دفعه چشاش باز ميشه و به خودش می آد و می فهمه زندگيش تباه شده و در حاليکه می تونست خيلی کارا بکنه و زندگی بهتری داشته باشه دست رو دست گذاشته و هيچ کاری نکرده ...و خيلی زود همين حسرت از پا درش می آره.
خبر مهمنزديکای اذانه. وارد اتاق که می شم تلويزيون داره قرائت سوره قيامت رو پخش می کنه. دوستم که توی اتاقه می پرسه چه خبر؟
ياد سوره نبا می افتم : عم يتسائلون؟ عن النبا العظيم.
می گم داره درباره مهمترين خبر عالم حرف می زنه گوش کن.
آنها که خوانده ام همه از ياد من برفت
الا حديث دوست که تکرار می کنم
سعدی
آزمایشکاش برای عشق هم يه آزمايشی وجود داشت، مثلا مثل تست حاملگی
اونوقت آزمايشتو می بردی پيش دکتر
دکتر هم بعد از يه نگاه دقيق به جواب آزمايش سرش رو بلند می کرد، لبخند می زد و با نگاهی که ستايش و سرزنش همزمان در اون خونده می شد می گفت : تبريک ميگم شما عاشق هستين
اگه الآن ايستادی و حرکت نمی کنی بدون به يه جاهائی که می تونستی برسی نمی رسی
بعد از ذهن زيباذهن زيبا داستان زندگی جان نش رياضيدانیه که جايزه نوبل گرفته، ولی من فکر می کنم شخصيت اول فيلم نه جان نش که آ ليشا همسر اونه.
جان نش در دنيائی پر از توهم زندگی می کنه. آدمای غيرواقعی و تصورات غيرواقعی اونو احاطه کردن. نمی تونه بين چيزای واقعی و غيرواقعی فرق قائل بشه و اونا رو از هم تشخيص بده.
آليشا زنش که هميشه در هر شرايطی همراهش بوده تو يه صحنه بيادموندنی می آد پيشش و می گه : می خوای بهت بگم چی واقعيه و چی نيست؟
اونوقت دستش رو روی صورت اون ميذاره و نوازشش می کنه و می گه :
This is Realبعد دست اونو رو صورت خودش می کشه و تکرار می کنه :
This is Realبه خودم میگم گوش کن
داره بزرگترین راز هستی رو به زبون میاره.
اين شمع کوچيک رو بياد تو روشن کردم معلم عزيز !
به خاطر حرفات که اونقدر به دلم نشستن که با قيمتی ترين چيزا عوضشون نمی کنم
به خاطر معصوميت شفافت توی اين دنيای تيره و تار
به خاطر جوش و خروشت توی دنيای آدمای حقير و سربزير
و به خاطر روشنيهائی که به زندگی من دادی
راستشو بخوای اين شمعو روشن کردم تا بعضی چيزا يادم نره.
خدايا
به من زيستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زيستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بيهودگيش سوگوار نباشم
خدايا
مرا به ابتذال آرامش وخوشبختی مکشان اضطرابهای بزرگ غمهای ارجمند وحيرتهای عظيم را به روحم عطا کن لذتها را به بندگان حقيرت بخش و دردهای عزيز بر جانم ريز
بر صفحه جهان سخن دلنشين گذار
گاهی که اين شعر از ذهنم ميگذره احساس می کنم يه لکه رنگ کوچيکم روی بوم نقاشی خدا
اونوقت احساس می کنم بودنم يه معنی خاصی داره وزيبائی اون قسمت از تابلو که من توشم به من هم بستگی داره و نبايد اين زيبائی رو به هم بزنم.
بعد اتفاق جالبی می افته ...
هر جا که هستم تو خونه يا خيابون تنها يا با بقيه کم کم عوض می شم و خوشرنگتر و خوشقلبتر ميشم...
می خوام نگهشون دارم
می خوام لحظه هامو برای هميشه نگه دارم
حسهام رو فکرهام رو
می خوام توی اين باغچه کوچيک بکارمشون و مواظب باشم هيچوقت خشک نشن
نمی خوام رنگ ببازن
نمی خوام مثل آب از لای انگشتام بلغزن و بريزن
می خوام وقتی برمی گردم و پشت سرم رو نگاه می کنم همه شونو ببينم
می خوام نذارم باد جاپاهامو محو کنه
می خوام خوابا و خاطره ها وفکرا و آرزوهام رو بذارم اينجا
می خوام اونا رو کنار هم بچينم و ازشون يه لحاف چهل تيکه گرم و نرم بدوزم که هر وقت سردم شد بيام اينجا و لحافم رو بکشم روم
و ... می خوام مثل اون شاعره نازنين که هزار سال پيش گفته :
اندر غزل خويش نهان خواهم گشتن
تا بر لب تو بوسه زنم چونکه بخوانيش
من هم توی کلمه های اين صفحه پنهان بشم تا...
|
بنام آفريننده روشنائی |
خداوندا درين شب بزرگ
به زبان ستارگان درياها و آسمان سخن ميگوئی
به زبان من نيزسخنی بگوی
به من بياموز درخشيدن ستارگان را
به من بياموز خروشيدن دريا را
به من بلندی آسمان را بياموز
خداوندا سخن تواز نسيم لطيفتر است
خداوندا سخن تو از شب تواناتر است
خداوندا سخن تو از سکوت عظيمتر است
نام تو چون کودکی مرا در آغوش گرفته
تو را نام ميبرم
و ستارگان درياها وآسمان با من سخن ميگويند
بيژن جلالی
سلام