Impression:Sunrise, Claude Monet,1873

آب و آفتاب






حقيقتا صميمانه عميقا
معلم اول
داستان داستانها
در جستجوی قطعه گمشده
يار مهربان
آقای روزنامه‌نگار
پرنده بهشتی
فرشته آوازخوان
عشق چيست
دنيای پرده‌های رنگی




The Lark In The Clear Air
Elemental-Loreena McKennitt

Sunday, June 29, 2003

Geese Migrating


Thursday, June 26, 2003

يه بار تو يه برنامه گروهی شرکت کرده بودم . يه دوره روانشناسی و برقراری ارتباط که به شکل بازيهای دسته جمعی انجام می شد. يه جا قرار بود همه فاصله دو نقطه رو طی کنن و هرکس هم بايد به روش خاص خودش اين کارو می کرد...
يکی خيلی معمولی رفت يکی با قدمای ريز يکی با قدمای بلند
يه نفر در حال رقص اون فاصله رو طی کرد يکی در حالت مستی يه نفر انگار که توی خواب راه بره يکی عقب عقب يکی در حاليکه دستش رو برده بود از پشت يقه خودش رو گرفته بود انگار يه نفر ديگه گرفتدش و می بردش و خودش هيچ اختياری نداره ...
خيلی جالب بود ... تمثيلی بود از مسير زندگی آدما و اين که شيوه زندگی هر کس خاص خودشه و چقدر هم شکلا و شيوه های مختلف هست ... تا وقتی يه نفر نمايش خودش رو اجرا نمی کرد ممکن نبود به فکرت برسه که اينجوری هم ميشه

و چه حسرت بزرگيه وقتی که ديگه کار از کار گذشته بفهمی که می شد يه جور ديگه هم زندگی کنی
ياد داستان ويولون روتچيلد چخوف می افتم ...تابوتساز پيری بعد از مرگ زنش يه دفعه چشاش باز ميشه و به خودش می آد و می فهمه زندگيش تباه شده و در حاليکه می تونست خيلی کارا بکنه و زندگی بهتری داشته باشه دست رو دست گذاشته و هيچ کاری نکرده ...و خيلی زود همين حسرت از پا درش می آره.


Wednesday, June 25, 2003

خبر مهم

نزديکای اذانه. وارد اتاق که می شم تلويزيون داره قرائت سوره قيامت رو پخش می کنه. دوستم که توی اتاقه می پرسه چه خبر؟
ياد سوره نبا می افتم : عم يتسائلون؟ عن النبا العظيم.
می گم داره درباره مهمترين خبر عالم حرف می زنه گوش کن.


Sunday, June 22, 2003

آنها که خوانده ام همه از ياد من برفت
الا  حديث  دوست  که  تکرار می کنم
                                           سعدی


Saturday, June 21, 2003

آزمایش

کاش برای عشق هم يه آزمايشی وجود داشت، مثلا مثل تست حاملگی
اونوقت آزمايشتو می بردی پيش دکتر
دکتر هم بعد از يه نگاه دقيق به جواب آزمايش سرش رو بلند می کرد، لبخند می زد و با نگاهی که ستايش و سرزنش همزمان در اون خونده می شد می گفت : تبريک ميگم شما عاشق هستين


اگه الآن ايستادی و حرکت نمی کنی بدون به يه جاهائی که می تونستی برسی نمی رسی


Friday, June 20, 2003

بعد از ذهن زيبا

ذهن زيبا داستان زندگی جان نش رياضيدانیه که جايزه نوبل گرفته، ولی من فکر می کنم شخصيت اول فيلم نه جان نش که آ ليشا همسر اونه.
جان نش در دنيائی پر از توهم زندگی می کنه. آدمای غيرواقعی و تصورات غيرواقعی اونو احاطه کردن. نمی تونه بين چيزای واقعی و غيرواقعی فرق قائل بشه و اونا رو از هم تشخيص بده.
آليشا زنش که هميشه در هر شرايطی همراهش بوده تو يه صحنه بيادموندنی می آد پيشش و می گه : می خوای بهت بگم چی واقعيه و چی نيست؟
اونوقت دستش رو روی صورت اون ميذاره و نوازشش می کنه و می گه :

This is Real

بعد دست اونو رو صورت خودش می کشه و تکرار می کنه :

This is Real

به خودم میگم گوش کن
داره بزرگترین راز هستی رو به زبون میاره.



Wednesday, June 18, 2003

In The Memory Of Dr. Ali Shariati

اين شمع کوچيک رو بياد تو روشن کردم معلم عزيز !
به خاطر حرفات که اونقدر به دلم نشستن که با قيمتی ترين چيزا عوضشون نمی کنم
به خاطر معصوميت شفافت توی اين دنيای تيره و تار
به خاطر جوش و خروشت توی دنيای آدمای حقير و سربزير
و به خاطر روشنيهائی که به زندگی من دادی
راستشو بخوای اين شمعو روشن کردم تا بعضی چيزا يادم نره.

خدايا
به من زيستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زيستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بيهودگيش سوگوار نباشم

خدايا
مرا به ابتذال آرامش وخوشبختی مکشان اضطرابهای بزرگ غمهای ارجمند وحيرتهای عظيم را به روحم عطا کن لذتها را به بندگان حقيرت بخش و دردهای عزيز بر جانم ريز


Monday, June 16, 2003

بر صفحه جهان سخن دلنشين گذار

گاهی که اين شعر از ذهنم ميگذره احساس می کنم يه لکه رنگ کوچيکم روی بوم نقاشی خدا
اونوقت احساس می کنم بودنم يه معنی خاصی داره وزيبائی اون قسمت از تابلو که من توشم به من هم بستگی داره و نبايد اين زيبائی رو به هم بزنم.
بعد اتفاق جالبی می افته ...
هر جا که هستم تو خونه يا خيابون تنها يا با بقيه کم کم عوض می شم و خوشرنگتر و خوشقلبتر ميشم...


Saturday, June 14, 2003

می خوام نگهشون دارم
می خوام لحظه هامو برای هميشه نگه دارم
حسهام رو فکرهام رو
می خوام توی اين باغچه کوچيک بکارمشون و مواظب باشم هيچوقت خشک نشن
نمی خوام رنگ ببازن
نمی خوام مثل آب از لای انگشتام بلغزن و بريزن
می خوام وقتی برمی گردم و پشت سرم رو نگاه می کنم همه شونو ببينم
می خوام نذارم باد جاپاهامو محو کنه
می خوام خوابا و خاطره ها وفکرا و آرزوهام رو بذارم اينجا
می خوام اونا رو کنار هم بچينم و ازشون يه لحاف چهل تيکه گرم و نرم بدوزم که هر وقت سردم شد بيام اينجا و لحافم رو بکشم روم
و ... می خوام مثل اون شاعره نازنين که هزار سال پيش گفته :

اندر غزل خويش نهان خواهم گشتن
تا بر لب تو بوسه زنم چونکه بخوانيش


من هم توی کلمه های اين صفحه پنهان بشم تا...


Friday, June 13, 2003

St. John The Baptist, Leonardo Davinci, 1513-1516

بنام آفريننده روشنائی



خداوندا درين شب بزرگ
به زبان ستارگان درياها و آسمان سخن ميگوئی
به زبان من نيزسخنی بگوی

به من بياموز درخشيدن ستارگان را
به من بياموز خروشيدن دريا را
به من بلندی آسمان را بياموز

خداوندا سخن تواز نسيم لطيفتر است
خداوندا سخن تو از شب تواناتر است
خداوندا سخن تو از سکوت عظيمتر است

نام تو چون کودکی مرا در آغوش گرفته
تو را نام ميبرم
و ستارگان درياها وآسمان با من سخن ميگويند

                                                         بيژن جلالی


سلام








برگزیده
 Hand with Bouquet,Pablo Picasso
سلام
مطلب اول
بعد از ذهن زیبا
آزمایش
خبر مهم
لاله و لادن
نسخه
آزادی
هواپیما و پرنده
دیدار
پروانه‌های سفید
رادیوتلسکوپ
درباره یک کتاب







E-Mail 







   
  يادداشتها و يادگاريها
  بنويسيد        بخوانيد







بايگانی


June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003


eXTReMe Tracker