چند وقت پيش تو باغ ارم شيراز روی نيمکتی نشسته بودم که سنگريزه رنگارنگی نظرم رو جلب کرد. اين نوشته رو به اون سنگريزه زيبا تقديم میکنم.
چه خيره کننده است زيبائيت خرده سنگ!
خم میشوم و برمیدارمش
لباسی به تن کرده با راه راه ارغوانی و نارنجی
برای که خود را چنين آراستهای؟
هيچ میدانی از زيباترين سنگهای قيمتی زيباتری؟
هيچ میدانی اگر چشم حريص جواهرفروشی به تو بيفتد بر حلقهای يا گردنآويزی به بندت میکشد؟
خرده سنگ در کف دستم میلرزد... بيقرار است...
ناگهان تابش نوری افق دور را روشن میکند
وستارهای پديدار میشود
خرده سنگ رنگ میبازد و بيتابی میکند
پرتو نوری از ستاره فرود میآيد
بی اختیار چشمانم را میبندم
سوزشی در دستم میپيچد
چشم که باز میکنم
نشانی از خرده سنگ نیست
دو ستاره در افق دور از نظر محو می شوند
اسم اين متن هست: "ستاره و سنگريزه"