Impression:Sunrise, Claude Monet,1873

آب و آفتاب






حقيقتا صميمانه عميقا
معلم اول
داستان داستانها
در جستجوی قطعه گمشده
يار مهربان
آقای روزنامه‌نگار
پرنده بهشتی
فرشته آوازخوان
عشق چيست
دنيای پرده‌های رنگی




The Lark In The Clear Air
Elemental-Loreena McKennitt

Friday, October 31, 2003

چرا اينجوری نگام می‌کنين؟


چرا اينجوری نگام می‌کنين؟... من معصومه‌رو خيلی دوست دارم... حالا هم مجبورم که اين کارو می‌کنم وگرنه دلم اصلا راضی نيست... باور کنين!

***
الآن نزديک دو سال از اون روز می‌گذره ... ولی به‌اش که فکر می‌کنم انگار همين ديروز بود. همه‌مون دست و پامونو گم کرده بوديم و نمی‌دونستيم چيکار کنيم. معصومه يه‌دفعه غيبش زده بود.
بابا و مامان که مدتها بود با هم حرف نمی‌زدن شروع کردن به حرف زدن و البته سرزنش کردن هم... با همديگه همه‌جارو دنبالش گشتيم، به همه‌جا زنگ زديم، حتی روز بعدش تو روزنامه‌ها آگهی داديم... ولی معصومه پيدا نشد.انگار واقعا آب شده بود رفته تو زمين.

***
من معصومه رو دوست داشتم...فکر می‌کنم اونم منو دوست داشت. البته خونه ما از اون خونه‌هائی که کانون محبتن و اين حرفا نبود ... حالا هم نيست ... ولی خب خيلی از خونواده‌ها اينطورين. تو خونه ما معمولا هر کی سرش به کار خودش گرم بود و کاری به کار بقيه نداشت. بابا اغلب به حساب کتابای شرکت می‌رسيد و وقتشو با جمع و تفريق عددای کوچيک و بزرگ پر می‌کرد. مامان هم بيشتر وقتا نشسته بود جلوی آينه و به خودش می‌رسيد. اين بود که معمولا خونه آروم بود... اما خب نه هميشه.
دعواهای بابا و مامان تو فاميل و محل زبونزد بود. اونا تقريبا تو هيچ موضوعی با هم تفاهم نداشتن و هر چند وقت يه بار يه دعوای حسابی به پا می‌کردن. تو خونه ما هيچ‌وقت برای دعوا سوژه کم نمی‌اومد.
وقتی بابا و مامان داد و فرياد می‌کردن معصومه سر جای هميشگيش کنار بخاری می‌نشست و با چشمای بهت‌زده نگاشون می‌کرد... بعد کم‌کم شروع می‌کرد به لرزيدن و گريه کردن و وقتی صورتش خيس اشک می شد با گوشه شالش که خودش بافته بود و هميشه خدا دور گردنش بود، اشکاشو پاک می کرد.

اما رابطه من و معصومه خوب بود.نه اين که با هم دعوا نکرده باشيم، چرا، همه خواهر و برادرا با هم دعوا می‌کنن... حتی يادمه چند بار کتکش هم زده‌م، ولی خب بعد سعی می‌کردم يه‌جوری از دلش دربيارم... نمی‌تونستم دلخوريشو تحمل کنم.

معصومه هر وقت فرصت پيدا می‌کرد کتاب می‌خوند... همونجا کنار بخاری می‌نشست و غرق خوندن می‌شد، هميشه هم فقط يه کتاب دستش بود، يه کتاب داستان بچه‌ها که اسمش بود شازده کوچولو.
يه بار سربه سرش گذاشتم و گفتم نکنه عاشق اين شاهزاده تو قصه شدی دختر! وقتی سرشو بلند کرد برق عجيبی تو چشماش بود ، يه لحظه به نظرم اومد به جای چشم دو تا الماس درشت تو صورتشه ،ولی طولی نکشيد که اون برق عجيب محو شد و جاشو به همون نگاه غمگين هميشگی داد.

بعضی وقتا چيز هم می‌نوشت... شعر و از اين چيزا... ولی به کسی نشون نمی‌داد. يه بار يکی از شعراشو تصادفی پيدا کردم و خوندم. همه شعر درباره شالی بود که دنباله‌ش توی باد می رقصيد... همين... باور کنين همه شعر در باره يه شال بود، فقط يه شال...می‌دونم که به نظرتون عجيبه، به نظر منم خيلی عجيب و بی‌معنی اومد که کسی بياد در باره يه شال شعر بگه... اونم وقتی اينقدر موضوعای مهم تو دنيا هست... بگذريم...

اونروز وقتی جاش کنار بخاری خالی بود فهميديم نيست و وقتی يه مدت گذشت و خبری ازش نشد فهميديم گم شده... همه جارو دنبالش گشتيم ... همه جارو ... ولی پيدا نشد.
خيلی براش ناراحت شديم... گريه هم کرديم...ولی چه فايده!
معصومه پيدا نشد و ما هم هيچ کاری نتونستيم بکنيم.
يه مدت بعد زندگی عاديمونو از سر گرفتيم.

***
از گم شدن معصومه دو سالی می‌گذشت. داشتيم اسباب‌کشی می‌کرديم که از اون خونه بريم. موقع جمع کردن خرت و پرتا کتاب داستان مورد علاقه معصومه ، شازده کوچولو از يه گوشه‌ای بيرون اومد... من زياد کتاب دوست ندارم ولی اون لحظه حس عجيبی به‌ام دست داد... با ديدن کتاب ياد معصومه افتادم و فهميدم که چقدر دلم براش تنگ شده و اون کتاب يه دفعه برام خيلی مهم شد...
برداشتم و بازش کردم و... باور نمی‌کنين ... بلافاصله خشکم زد ... از توی کتاب صداهای مبهمی به گوش می رسيد... يه کم بيشتر گوش کردم .انگار صدای حرف زدن دو نفر بود. يکی از صداها شبيه صدای معصومه بود ولی مطمئن نبودم . کتابو تند تند ورق زدم... صدا رفته رفته واضح‌تر می شد. تشخيصم درست بود . چند صفحه جلوتر پيداش کردم ... خودش بود . کنار يه نفر واستاده بود و با هم حرف می‌زدن... قيافه‌ش فرق کرده بود ... با اين که معلوم بود دو سالی بزرگتر شده ولی صورتش شادابتر شده بود... لباساشو عوض کرده بود اما اون شال هنوز به گردنش بود...نمی‌دونين يه جور قشنگی واستاده بود که آدم دلش می‌خواست همينطور واسته و نگاش کنه... اول منو نديد ... همينجور که محو تماشاش بودم يه دفعه متوجهم شد. اونم اول تعجب کرد ولی بعد با خنده گفت: سلام... صداش اون خش قبلی رو نداشت و خيلی شاد و شفاف بود. اونی هم که کنارش بود و حدس می‌زدم شازده کوچولو باشه گفت سلام... آرامش عجيبی تو نگاه و صداش بود...چيزی که بيشتر از همه نظر آدمو جلب می‌کرد موهاش بود که انگار از رشته‌های طلا بافته شده بود.اونم مثل معصومه يه شال دور گردنش بود.
به معصومه گفتم : تو همه اين مدت اينجا بودی؟ می‌دونی چقدر نگرانت شديم؟
فقط نگام کرد... يه جوری که طاقت نياوردم و سرمو انداختم پائين.
يه کم بعد پرسيد همه خوبن؟
آره... نمی‌خوای برگردی؟
نگاهی به شازده کوچولو کرد و گفت: آدم چه می دونه! ... شايد يه روزی برگشتم...
بعد گفت من ديگه بايد برم و خداحافظی کرد و رفت... شازده کوچولو هم دستی تکون داد و باهاش رفت.
همينطور که پا به پای هم می رفتن دنباله شالهاشون تو باد می رقصيد...

***
چرا اينجوری نگام می‌کنين؟... ببينين! من فکر نمی‌کنم بتونين نظير اين کتابو جای ديگه پيدا کنين...مطمئن باشين قيمتی که گفتم منصفانه‌ست...ضرر نمی ‌کنين... مطمئن باشين.






برگزیده
 Hand with Bouquet,Pablo Picasso
سلام
مطلب اول
بعد از ذهن زیبا
آزمایش
خبر مهم
لاله و لادن
نسخه
آزادی
هواپیما و پرنده
دیدار
پروانه‌های سفید
رادیوتلسکوپ
درباره یک کتاب







E-Mail 







   
  يادداشتها و يادگاريها
  بنويسيد        بخوانيد







بايگانی


June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003


eXTReMe Tracker